روزنامه شرق امروز یادداشتی را به قلم فرزانه طاهری درباره نمایش " حرفه ای ها " منتشر کرده است.
روزنامه شرق امروز یادداشتی را به قلم فرزانه طاهری درباره نمایش " حرفه ای ها " منتشر کرده است.
روزنامه شرق
فرزانه طاهرى
ترافیک هولناک تهران مدت ها بود که هر برنامه اى را به تلاشى عظیم نیازمند همتى عظیم تر تبدیل کرده بود. یکى هم رفتن به تئاتر بود. اما وقتى شنیدم که دیگر شب آخر یا ما قبل آخر نمایش حرفه اى هاست و سواى همه چیز رضا کیانیان در آن بازى مى کند، نشد جلو وسوسه را بگیرم. به خصوص که تا جایى که حافظه ام یارى مى کرد آخرین بار کیانیان را روى صحنه ازدواج آقاى مى سى سى دیده بودم و یادم هست که با هوشنگ گلشیرى رفته بودیم به تماشاى این نمایش و کیانیان دانشجوى نمایش بود در هنرهاى زیبا وقتى که گلشیرى آنجا درس مى داد. یادم هست که گلشیرى بود که توجهم را جلب کرد به حرکت ظریف انگشتان کیانیان در آن صحنه عظیم و کنار آن همه بازیگر، این بار اما قرار بود برویم تالار قشقایى. جمعه هم بود که خودش قوت قلب مى داد. دانشجوى جوانى را روانه کردیم تا ساعت سه برود در صف و بلیت بخرد. سوز بدى داشت هوا، اما چاره نبود. نمایش قرار بود ساعت هشت شروع شود. پس یک ساعت و اندى مانده به اجرا، در آستانه پرازدحام تالار قشقایى حاضر شدیم. بر بالاى پله ها. از ما عاقل ترها زودتر حتى آمده بودند. سوز بدى مى آمد. اما خوب، عشق هنر و دیدن یک نمایش خوب که این حرف ها حالیش نیست. صبور ایستادیم. تا مدتى هم تحمل کردیم که صفى که اولش به صف شباهت داشت، کم کم مثل آمیبى که متورم مى شود و کش مى آید هى متورم تر و بى شکل تر شد، طورى که دیگر امیدى برایمان باقى نماند که سکویى براى نشستن گیرمان بیاید. البته اعتراضکى هم مى کردیم به بعضى که یکیشان خواست با نقل قول از چخوف ما را سرجایمان بنشاند که البته جماعت خشمگین سرمازده هویى نثارش کردند. بدم نمى آمد تا آخر حرفش را مى شنیدم که مثلاً چخوف در باب عشق وافر به هنر نمایش چه گفته است. کسى هم اصلاح کرد که چخوف نبوده بلکه احتمالاً بیک ایمانوردى بوده در شلوارک داغ یا مهدى مشکى که افاضاتى کرده و حالا این غاصب و متجاوز به حقوق دیگران مى خواهد از او نقل قول کند. دیگرى هم گفت مقصود حتماً چوخوفسکو بوده یا چیزى شبیه به آن. سعى مى کردیم بخندیم اما ساعت شروع نمایش رسیده بود و آن دروازه میله اى فلزى که به سلول زندان مى مانست خیال باز شدن نداشت. نمى فهمیدیم ایستادن این همه آدم در این سوز و سرما چه فلسفه اى دارد _ البته بعداً فهمیدیم فلسفه اش را. اما خدا صابران را دوست دارد. بالاخره لحظه موعود رسید. لاى در کمى باز شد و همین باعث شد جمعیت به هم فشرده شود تا شاهد بخت را در آغوش بکشد. یکى هم رفته بود بالاى منبر که مثلاً اینها آدم هاى فرهنگى اند، آن وقت مى گویند که چرا پیشرفت نمى کنیم، اما ما خودش را اولین بار بود داشتیم رویت مى کردیم. با همراهان طى کردیم که هر کس کلاه خودش را بچسبد و هر جا گیرش آمد بنشیند. بعد از نمایش همدیگر را پیدا مى کنیم. دروازه بسته شد.
آه از نهادمان برآمد. باز دروازه باز شد و باز بسته شد، چندین بار. مثل هیولایى که لقمه لقمه هاى کوچک را مى بلعد. بالاخره نوبت ما شد که با فشار خود را به دهان هیولا پرتاب کنیم. من رفتم تو و دروازه بان قلعه که سواى لحن پرخاشگرانه و طلبکارانه اش مثل آن مرد تناسبات طلایى دست و پا از هم گشوده بود، سد جماعت شد. دخترم بیرون مانده بود و خواستم به لطایف الحیل به این بهانه که نمى توانم تنها رهاش کنم او را هم با خود به داخل بکشانم که با حاضر جوابى دروازه بان که «نمى خواهى خودت هم بمان» دیدم فداکارى مادرانه هم حدى دارد و دست دخترم را رها کردم و دوان دوان خودم را به سالن نمایش رساندم. سعى هم کردم نگاهى به پشت سرم یا چشمان حیرت زده دخترم نیندازم. خوب، مى شد حدس زد که از خوشبختى نشستن بر آن سکوها محروم خواهیم ماند. رفتیم که جلو صحنه بر زمین بنشینیم. اینجا باز با یکى دیگر از دست اندرکاران سالن روبه رو شدیم که جوانى بود از ظاهر امر اهل تئاتر. شاید دانشجو. تشکچه هایى را به سمت جماعت پرتاب مى کرد و انگار نظامى که مى خواهد صف یک مشت بچه بى تربیت را مرتب کند دعوامان مى کرد که عقب تر برو، آنجا ننشین، مگر با تو نیستم و به ما امر مى کرد که همان جایى بنشینیم که تشکچه پرتاب شده فرود آمده است و حق اینکه آن را جابه جا کنیم نداریم. احساس مى کردم خیل گدایانیم که آمده ایم خیرات بخوریم نه اینکه سه هزار تومان پول بلیت داده ایم و دو ساعتى در صف بلیت و یک ساعت و نیمى در صف ورود (دور از جان همه، خودم را عرض مى کنم) سگ لرز زده ایم و هنردوستى را دیگر به کمال رسانده ایم که بیاییم و روى آن زمین خاک و خلى در آن وضعیت کشنده بنشینیم که نمایش ببینیم. اما قضیه به همین جا ختم نشد. هر چند ما که سن و سالى ازمان مى رفت دیدیم امکان ندارد بتوان در این وضعیت دوام آورد، پس به دیوار بین صحنه و در ورودى تکیه دادیم و البته خود را از دیدن بخشى از سمت چپ صحنه محروم کردیم اما در عوض با اشراف کامل مى توانستیم شاهد عملیات نشاندن مردم بر تشکچه ها باشیم. آقایى هم وارد شد که نمى دانم چه تصورى داشت که با کت و شلوار و کراوات به طور تمام رسمى انگار که به رویال فستیوال هال لندن آمده براى تماشاى تئاتر آمده بود و البته تشکچه پران الن هم استثنایى براى او قائل نشد و روى همان خاک و خل ها نشاندش. یک ربع یا بیشتر بود که چراغ هاى سالن را خاموش کرده بودند و یکى از بازیگران هم در حالتى متفکر پشت میز تحریر روى صحنه نشسته بود تا نمایش شروع شود. جماعت همین طور مى آمدند و در صحنه نمایش پیشروى مى کردند. چندین ردیف روى زمین نشسته بودند. کمى بعد سیل جماعت متوقف شد. اما قضیه بیخ پیدا کرده بود. عده اى پشت آن دروازه مانده بودند و راهشان نمى دادند. نیمى از همراهانشان داخل بودند و به اعتراض نمى خواستند بگذارند نمایش شروع شود. خانمى فریاد مى زد و البته ما را هم که نشسته بودیم و حاضر نبودیم غنیمت به چنگ آمده را به هیچ قیمتى رها کنیم شماتت مى کرد. شماتت البته حسن تعبیر است. فریاد مى زد که هر بلایى سرتان بیاورند هیچ نمى گویید و خاک بر سرتان. جنجالى به پا شده بود. خانم فریادزنان مى خواست که دیگران هم به پشتیبانى از او چیزى بگویند. البته آن جماعت راهنما یا نمى دانم چه کاره در تالار هم با بددهنى به این آتش دامن زدند و ناگهان دیدیم چند نفرى بلند شدند و آن بیرون دست به گریبان شدند و صداى فریاد و بگیر و ببند بلند شد. البته من یکى اگر صداهاى خیلى مهیب تر هم مى آمد حاضر نبودم براى اطفاى حس کنجکاویم یک لحظه هم سنگرم را خالى کنم. مى دانستم چه چشم هایى مرا مى پایند تا آن جاى گرم و نرم را از من بگیرند. اما از گرد و خاکى که وارد سالن مى شد و لرزش زمین که بلاواسطه احساس مى کردیم مى شد فهمید کار بالا گرفته است. بالاخره آقاى معقولى که معلوم بود کاره اى است آمد و امر به روشن کردن چراغ ها داد. چراغ ها روشن شد. بازیگر بداقبال هنوز بى حرکت آنجا نشسته بود. آن آقا خودش را معرفى کرد که کارگردان نمایش است و معذرت خواست و از تنگناها گفت و اینکه به درخواست تماشاچیان بیش از ظرفیت بلیت فروخته اند چون خود مردم گفته اند ما روى زمین مى نشینیم. البته به ما که کسى نگفته بود بلیت مى خریم تا روى زمین بنشینیم. کسى از آن میان داد زد که من نفر اول بودم وارد شدم و چند ردیف اول پر بوده وقتى وارد سالن شده ام. اینها کیستند؟ (گفتم که فلسفه اش بعداً معلوم مى شود!) البته سئوال منطقى است اما نمى دانم اگر کارگردان یا هر یک از عوامل جلو و پشت پرده و... به خود او این امکان را مى داد که نیم ساعت زودتر از درى دیگر بیاید و آن ردیف هاى جلو بنشیند، آیا ممکن بود به احترام ما که پشت دروازه با خوش خیالى منتظر بودیم نپذیرد؟ کارگردان البته گفت که جاى این حرف ها نیست و هر کس که نمى خواهد با کمال میل پول بلیتش را پس مى دهند. البته معلوم نبود خسارت آن همه وقت و نیرو را که باید بدهد. دلم خوش است؟ شاید و باز صداى آن خانم معترض بلند شد و طالب معذرت خواهى و ورود همراهانش بود و اینکه شوهرش را هم کتک زده اند. اینجا بود که کیانیان وارد صحنه شد. با گریم و لباس نمایش. همه کف زدند و سکوت شد. ایشان هم چند کلامى گفتند که مگر باقى چیزهامان درست است که این یکى باشد و از وضع اتاق گریم گفت و اینکه خودمان هم اشکال داریم و... کارگردان هم به ما چند نفر توصیه کرد آنجا ننشینیم چون بخشى از نمایش را نخواهیم دید، که البته قانعش کردیم این بى احترامى ما را به هنرشان بابت سن بالا و انواع و اقسام آرتروزها و ورم مفاصل بر ما ببخشایند و بگذارند همان جا بنشینیم. خوب، بالاخره نمایش شروع شد. آن خانم و چند همراهش کمى پس از شروع نمایش که دیدند به رغم وعده ها دوستانشان را راه نداده اند و معذرتخواهى کیانیان هم برایشان کافى نبود، چون آن بزن بهادرهاى مسئول با آن لحن توهین آمیزشان باید معذرت مى خواستند که معلوم نبود کجایند، با سروصدا و مشخصاً به اعتراض سالن را ترک کردند، از حالتشان حس مى شد که امیدوارند عده اى در اعتراض به این همه تحقیر و توهین در راه هنر پشت سرشان بیایند، اما دیگران که - خوش به سعادتشان _ جاشان بازتر شده بود، جابه جا شدند و راحت تر نشستند و نمایش ادامه یافت. خوشبختانه کیانیان خیلى به سمت پنجره سمت چپ صحنه نمى رفت یا اگر مى رفت زود برمى گشت وسط صحنه. اما اگر طولانى مى شد ما چند نفر رو به جلو خم مى شدیم و گردن مى کشیدیم تا چیزى از بازى او را ندیده نگذاریم و الحق هم که دیدنى بود، با آن شرایط دشوار که حتى در جریان دستشویى بردن بچه یکى از تماشاگران هم قرار مى گرفت که در ردیف اول روى زمین و در واقع وسط صحنه نشسته بود. البته خستگى از تنمان در رفت چون مى توانستیم به همه چیز بخندیم و این دو نمایش با یک بلیت هم براى خودش عالمى داشت. تا مدتى البته خاطره اش مى ماند و همان پشت دست داغ کردن و باقى قضایا. جشنواره رفتن که سال هاست به همین دلیل یادمان رفته اما امروز که گزارش تلویزیون را از جشنواره موسیقى دیدم که یا از منظر لوستر تالار وحدت پرهیبى از آدم ها را نشان مى داد که روى صحنه معلوم نبود چه عملیاتى انجام مى دهند، یا اگر هم دوربین تصویرى از نزدیک مى گرفت فقط خواننده را نشان مى داد در حالى که سر آرشه یک کمانچه از کنار صورت او وارد کادر مى شد و دوباره خارج مى شد، افسوس خوردم که همت نمى کنم بروم چند اجراى زنده خوب را ببینم که احساس اهانت دیدگى اش را همنفس شدن با هنرمندها قابل تحمل تر مى کند.